Iran & Irani..(ایران و ایرانی...(ایران من ... ایران ما

(ایران من - ایران ما) . (My Iran- Our Iran ) ما ایرانی ها اغلب دو ایران داریم یکی همه خوبی و آن دیگری...باید این هردو را یکی کنیم تابتوانیم آبادش کنیم. .

Friday, October 12, 2007

گزیده ی تاریخ بختیاری -4

سيزده سده پس از امپراتوري مادها= سال 1171 شاهنشاهي كوروش هخامنشي= 621 ميلادي= آغاز گاه‌شماري هجري
حدود پانزده سده پس از آخرين كوچ ايرانيان و دوازده سده پس از ايجاد بزرگترين فرمانروايي‌هاي جهان و تقديم كورش‌ها و داريوش‌ها و... به جهانيان، فرمانروايي ايرانيان از آنان گرفته شد. بهتر است گفته شود اين فرمانروايي دو دستي تقديم تازيان شد. تازياني كه پس از هر پيروزي دچار سرگيجه شديد (ناشي از مستي پيروزيهاي نه چندان دشوار) مي‌شدند و به ناچار براي رهايي از اين گيجي به خود ايرانيان بازنده، متوسل مي‌شدند.
چرا يورش، چرا شكست:
در خصوص علت حمله‌ي تازيان به ايران، بسيار گفته شده است، اما گفتني‌ها- هنوز- بسيار هست.
بنابر روايت مورخان آغازين ايراني و عرب، اوضاع ايران- دربار و شاهنشاهي- پس از كشتن كودتاگونه‌ي شيرويه، پدر خود را- خسروپرويز، آخرين شاهنشاه قدرتمند ساساني- پريشاني و پراكندگي، در ميان بزرگان دربار و كشور، ريشه دواند و توطئه‌ها و دسيسه‌ها و گروه‌گرايي‌ها آغاز شد.
شيرويه‌ي پدركش- پدركشي از ويژگي‌هاي ايرانيان نبود- فردوسي بزرگ در داستان پدركشي ضحاك مي‌فرمايد: «گزارنده را راز با مادر است.» بمعناي اينكه اگر كسي علت پدركشي را بررسي كند، به مادر ضحاك و خطاي وي خواهد رسيد.
آري شيرويه در طول هشت ماه جانشيني پدر علاوه بر پدر «همه‌ي برادران خود را كه پانزده تن بودند گردن زد» (اخبارالطوال- دينوري ص 141) و بزودي خود نيز «گرفتار بيماري‌ها و دردها شد و درگذشت.» (همان ص 141) از سويي پيش از آن، خسرو پرويز در پيامش به پسر، در خصوص علت كشتن نعمان بن منذر، مي‌گويد: «بدان كه نعمان و خاندان او با عرب‌ها توطئه كردند و آنان را به انتظار بيرون شدن پادشاهي از خاندان ما واداشتند و در اين مورد نامه‌هايي نوشته بودند.» (همان ص 140) هرچند عربي از خانداني ديگر جانشين نعمان گرديد- اياس پسر قيصه طايي. اما قطعاً نتيجه دلخواه خسروپرويز نبوده است (جايگزيني عربي با عرب ديگر). از ديگر سو با شاه شدن كودكي شيرخواره (شيرزاد پسر شيرويه) و رسيدن اخبار به شهريار (فرمانده سپاه خسروپرويز)، وي با لشكر خود رو به مداين آمد و «شهريار پادشاهي را غصب كرد و شيرزاد و مربي او و همه‌ي كساني را كه در كشتن خسروپرويز دست داشتند كشت و خود را پادشاه ناميد... و اين در سال دوازدهم هجرت بود.» (همان ص 141) شهريار يكسال بعد كشته مي‌شود و پسر ديگري از خسروپرويز بنام جوان‌شير را «كه مادرش كرديه خواهر بهرام گور بود» به پادشاهي برگزيدند، كه او هم سال بعد درگذشت و پادشاهي به پوراندخت دختر خسروپرويز رسيد... «در اين هنگام شهرياري ايرانيان به سستي گراييد و كارشان به ناتواني كشيد و شوكت ايشان از هم پاشيده شد.» (همان ص 142)- و معلوم است كه وقتي شوكت شاهنشاهي چهارصد ساله‌اي از هم بپاشد، تمامي دشمنان چهارصد ساله به پا مي‌خيزند تا كينه‌ها و دشمني‌ها را به اصطلاح صاف كنند. از ديگر سو اين حوادث، مردي عرب را بنام مثنا پسر حارثه شيباني كه خود و قبيله‌اش با اجازه‌ي شاهنشاه آمده بود و داستان ويرا بلاذري آورده است. تشويق و ترغيب به دست‌اندازي به اطراف و دست‌درازي به اموال دهقانان ايراني شدند. گرفتاري‌هاي دربار و بي‌پاسخ ماندن جنگ و گريزهاي مثنا او را قويدل‌تر كرد و وي بر شدت حملات خود افزود. در اينجا اختلافي در گزارش بلاذري و دينوري هست كه در نتيجه‌ي ماجرا، البته، تأثيري ندارد.
دينوري مي‌گويد: مثنا از قبيله‌ي معروف بكربن وائل بود كه در سال نه هجري به حضور پيامبر (ص) رسيده و مسلمان شده بود. بعلاوه دينوري از شخص ديگري بنام سويد بن قطبه عجلي نام مي‌برد كه همزمان با دست‌درازي‌هاي مثنا او هم به اُبلّه مي‌تاخت- مثنا شهر حيره را براي حمله‌هاي خود برگزيده بود.
در مورد مثنا، كوفي در الفتوح خود مي‌گويد- اول كسي كه ميان عرب و عجم جنگ را شروع كرد مثنا بود و علت آن اين بود كه «قبايل تهامه (ربيعه؟) به سبب قحط و خشكسالي از شام و حجاز تحويل كردند و روي به حوالي عراق آوردند و در ولايت جزيره و يمامه قرار گرفتند. انوشيروان ايشان را بخواند و گفت: سبب آمدن شما بدين بلاد چيست؟» جواب دادند كه در شهرها و بيابانهاي ما قحط افتاده به جوار شاه التجا ساختيم. تا آنگاه كه لشكر عجم به چشم بد در ايشان نگريستند و اطماع فاسد از ايشان كردند- ايشان نيز دست برآورده قصد تعرض كردند.‌ (ص 47) نتيجه اينكه از يكسو، دربار در جنگ و جدال داخلي بود و به امور مملكت نمي‌رسيد و از ديگر سو اين حمله و گريزهاي آغازين عرب‌ها، باعث تشويق مسلمانان و تشديد حمله‌ها و نهايتاً جنگ واقعي با ايرانيان براي گشودن سرزمين‌هاي ايراني گرديد. چون اخبار به ابوبكر رسيد، در مشورتي كه با عمر داشت خالد بن وليد كه بتازگي يمامه را فتح و آنجا حاكم شده بود، به كمك مثنا فرستاد تا چند و چون قدرت شاهنشاه، در نبردي جدي‌تر، سنجيده شود.
از ديگر سو، بي‌توجهي دربار به مسايل جنگ و گريزهاي اعراب، استانداران و فرمانداران را در يك وضعيت استقلال اجباري قرار داد كه در مورد جنگ و صلح با اعراب در نبردهاي بعدي، خود تصميم بگيرند و اين هم به اصطلاح بر نابساماني اوضاع افزود و مملكتي يكپارچه و دست كم يكهزار و پانصد ساله ( از دوران شاهنشاهي مادها) بصورت استان‌ها و شهرستان‌ها و حتا شهرهاي جداگانه درآمد كه با نيروي محدود و كاهنده، بديهي بود، از مقابله با سپاه رو به فزوني دشمن- هر چند فداكار و ايثارگر بوده باشند، سرانجام خسته و مانده گردند. و با وجودي كه براي مقابله با كشتار و جنايت‌ها و وحشيگري‌هاي تازه‌واردان، شورش‌ها كردند و تلاش‌ها بخرج دادند اما چون بقول فيروزان در رابطه با خيانت آن شوشتري:
«تلاش‌ها به تدريج كاهش و كاهش پذيرفت و يا شكل عوض نمود و مبارزه صورت ديگر گرفت.»
خوزستان يا كوره‌ي اهواز بگفته و نوشته‌ي مورخان اغلب ايرانيِ تازي‌نويس چون بلاذري اصفهاني و پسر جرير تبري و... در بين سالهاي (15 تا 20) يا (16 تا 19) تسخير شد.
حكومت نشين كوره‌ي اهواز (خوزستان)، شوشتر بود كه عرب آنرا تُستَر مي‌گفت- و آنجا حاكم، هرمزان معروف بود. اما بازار اهواز* (= اهواز كنوني) را دهقاني بنام بيرواز (= پيروز؟)، فرماندار بود كه در پايان سال 15 يا آغاز سال 16 با پرداخت مال، با عرب‌ها صلح نمود (بلاذري- ص 525). اما ابن اعثم كوفي در الفتوح جور ديگري مي‌گويد: «... عرب‌ها از اُبلّه كوچ كرده به سمت اهواز روان شد، چون بدان ناحيت رسيد جنگ آغاز نموده، يك يك روستا (ها) را مي‌گرفت و فتح مي‌كرد. مردم فرس از پيش روي گريختند و... تا ولايت اهواز (را) جمله بگرفتند... چهار موضع بماند كه فتح نكرده بود...» اين چهار موضع شوش و شوشتر و مناذر و رامهرمز بودند. با رسيدن كمك تازه نفس، شوش با جنگ و صلح، مناذر و رامهرمز با جنگ و شوشتر پس از جنگ‌هاي خونين و محاصره طولاني، با خيانت تسخير شد. «روز ديگر بعد از نماز شام مردي از اهل تُسْتر، نام او نسيبه ابن دارويه، نزد ابوموسا آمد و گفت: «اي امير، اگر تو مرا و فرزندان و خويشان مرا امان دهي و مال و متاع مرا تعرض نرساني، من تو را بدين شهر رهنمون كنم و...» (الفتوح ص 218 و 219)... لشكر اسلام در شهر به كشتن و غارت كردن دست برآوردند و...» (همان ص 223)
پيش از فتح شوشتر، و پس از فتح رامهرمز، عبداله ابن عامر، ايذه را پس از نبردي شديد گشوده بود. (بلاذري ص 532) و قبل از آن جمعي از كردان (كوه‌نشينان لر يا همان بختياري‌ها) به ياري مردم «بلاد سنبيل و زط» كه كافر شده بودند وارد جنگ با عبداله شدند. لازم به تذكر است كه بسياري شهرهاي ايران و بويژه خوزستان. بيش از يك بار فتح شده بودند- يكبار به صلح و بارهاي ديگر به جنگ. علت مي‌توانست اين باشد كه، عرب‌ها در آغاز با معرفي اسلام، دل مردمان را بدست مي‌آوردند اما پس از اينكه همان مردم ظلم و جور و ستم آنها (عرب‌ها) را مي‌ديدند و اينكه بر سر تقسيم غنائم با يكديگر مي‌جنگيدند، سر به شورش بر‌مي‌داشتند كه در نوبت دوم اعراب با خشونتي هر چه تمامتر به آن شورش‌ها پاسخ مي‌دادند. (فتوح البلدان و الفتوح داستانها از كشتار وحشتناك مردم و به بردگي بردن زنان و كودكان شهرهاي شوش و شوشتر و رامهرمز و... دارند).
(اما ظاهراً اين نخستين برخورد كوه‌نشينان بختياري (كرد آن زمان)
* شهر اهواز به بازار اهواز (سوق الاهواز) معروف بود و كل خوزستان (= دشت) را كوره اهواز مي‌ناميدند.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home